مادرم می گوید:
من
با دعای یک کولی پیر به دنیا آمدم
که سادگی زنان روستا را
در یوزگی می کرد
با دعای آدم
عاشق شدم
و کمی سر به هوا!
و دعای خسته پدرم بود
که سرم به سنگ خورد
تا کمی آدم شوم
و سر به زیر...
و...
حالا در سرازیری بزرگ زندگی
از شانه های خالی مرگ
پله
پله
می روم بالا
این را
فقط مادرم می فهمد
که هر صبح
لیوانی آب
به دستم می دهد
تا آخرین وعده ی قرصم را فراموش نکنم
.
.
...
نظرات شما عزیزان: