درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین سردار و آدرس tsardar.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 122
بازدید کل : 3296
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

تنهاترین سردار
تنهایهای یه پسر
دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, :: 16:33 ::  نويسنده : مهرداد       


عاشقت خواهم ماند
بی آنكه بدانی دوستت خواهم داشت
بی آن كه بر لب آرم در دل خواهم گفت
بی هیچ سخنی گوش خواهم داد
بی هیچ اندوهی در آغوشت خواهم گریست
بی آن كه حس كنی در تو آب خواهم شد
بی هیچ گرمایی كنار آشیانه ی تو آشیانه می كنم
و فضای آشیانه را پر از ترانه می كنم
می پرسند : به خاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه می كنم!

 



دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, :: 16:23 ::  نويسنده : مهرداد       

می‌نشینم لبه حوض و ترا می‌پایم:

بوسه‌هایت سرخ است

اشک‌هایت آبی

گونه‌هایت وسط آب و عطش حیران است.

رنگ موهای تو بر عکس خیالات جمیع شعرا

شب ظلمانی نیست

ظهر تابستان است.

تو زبان لب خاموش مرا می‌دانی

لهجهء بوسه تو خیس‌تر از باران است.

می‌نشینم لبه حوض و ترا می‌پایم:

پشت این پلک که وا می‌کنی و

می‌بندی

داستان‌های عجیبی داری

دوست دارم که بخوانم بازت

دوست دارم که ببینم این بار

در نگاه تو چه افسانهء پر جاذبه‌ای پنهان است




دو شنبه 27 تير 1390برچسب:, :: 16:18 ::  نويسنده : مهرداد       

یك روز مي بوسمت ! پنهان كردن هم ندارد .
مثل خنده هاي تو نيست كه مخفي شان مي كني ، يا مثل خواب ديشب من كه نبايد تعبير شود ،
مثل نجابت چشمهاي تو است ، وقتي كه توي سياهي چشمهاي من عريان مي شوند .
عرياني اش پوشاندني نيست ، پنهان نمي شود ...
يك روز مي بوسمت ! يكي از همين روزهايي كه مي خندانمت ،
يكي از همين خنده هاي تو را ناتمام مي كنم : مي بوسمت !
و بعد ، تو احتمالا سرخ مي شوي ، و من هم كه پيش تو هميشه سرخم ...
يك روز مي بوسمت ! يك روز كه باران مي بارد ،
يك روز كه چترمان دو نفره شده ، يك روز كه همه جا حسابي خيس است ،
يك روز كه گونه هايت از سرما سرخ سرخ ، آرام تر از هر چه تصورش را كني ، آهسته ، مي بوسمت ...
يك روز مي بوسمت ! هر چه پيش آيد خوش آيد ! حوصله ي حساب و كتاب كردن هم ندارم ! دلم ترسيده ، كه مبادا از فردا ديگر عشق من نباشي
يك روز مي بوسمت ! مي خندم و مي بوسمت !
گريه مي كنم و مي بوسمت ! يك روز مي آيد كه از آن روز به بعد ، من هر روز مي بوسمت !
لبهايم را مي گذارم روي گونه هايت ، و بعد هر چه بادا باد : مي بوسمت ! تو احتمالا سرخ مي شوي ، و من هم كه پيش تو هميشه سرخم ...
یک روز مي بوسمت! فوقش خدا مرا مي برد جهنم ! فوقش مي شوم ابليس ! آنوقت تو هم به خاطر اين كه يك ابليس تو را بوسيده ، جهنمي مي شوي !
جهنم كه آمدي ، من آن جا پيدايت مي كنم و از لج خدا هر روز مي بوسمت !
واي خدا ! چه صفايي پيدا مي كند جهنم !



یک شنبه 26 تير 1390برچسب:, :: 10:6 ::  نويسنده : مهرداد       

آقا سلام! گرچه بلندست جایتان

یک نامه حاوی همه حرفهای راست

یک نامه از بلندی انسان که پست شد

این نامه مدح نیست فقط شرح ماتم است

بعد از شما غبار بر آیینه ها نشست

پرپر شدند در دل طوفانی از بدی

آمد به شهر فاجعه اسلام راحتی!!

بیماری های عشق خدا بستری شدند

خورشید مٌرد و شام تباهی دراز شد

در کسوت قدیمی آزادی زنان

در کار حق مداخله کردیم، بد نبود

کم کم اصول دین خداوند پول شد

حرف خدا و دین محمد ز یاد رفت

مسجد تهی و شهر پر از جنب و جوش شد

راه خدا به جانب ناحق کشیده شد

تخم ریا میان دل ما جوانه زد

هر لقمه حرام شده سیر کردمان

و کاروان جدا شد، از راه مستقیم...

آقا خلاصه همه نامه ام غم است

یکبار دیگر از غم انسان طلوع کن

یا از خدا عذاب زمین را طلب کن

دنیای ما اگرچه گرفتار آمدست

در انتهای نامه خیسم سلام بر تو:

ای آقای مهربان

می خواهم از زمین بنویسم برایتان

یک نامه از کسی که کمی عاشق شماست

یک نامه از کسی که دچار شکست شد

یک ذره از هزار نوشتم اگر کم است

شیطان دوباره آمد و جای خدا نشست

گل های رو سپید همیشه محمدی!

انسان منهدم شده ، قرآن زینتی

جلباب هایمان، کم کم روسری شدند

بر روی دشمنان در این قلعه باز شد

تبلیغ پشت پرده شهوت مجاز شد

نان شرف معامله کردیم، بد نبود!

هر کس که پول داشت نمازش قبول شد !!

آری! تمام غیرت یاران به باد رفت

حتی بهشت نیز خرید و فروش شد

کم کم دروغ مصلحتی! آفریده شد

و مصلحت به گٌرده دین تازیانه زد

و سفره های کفر نمک گیر کردمان

یعنی خلاصه می کنم آقا: عوض شدیم!

آقا خلاصه می کنم: اینجا جهنم است

از عمق استغاثه یاران طلوع کن

یا اینکه مثل رحمت باران طلوع کن

اما هنوز تشنه ام نامت محمد است

نام بزرگوار و نجیب پیامبر است

اللهم عجل لولیک الفرج

عیدت مبارک



جمعه 25 تير 1390برچسب:, :: 11:1 ::  نويسنده : مهرداد       




می خواهم بگویم ......
فقر همه جا سر میکشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست .....
طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفتهء یک کتاب فروشی
می نشیند ......
فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته می شود .....
فقر ، همه جا سر می کشد ........

فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست …
فقر ، روز را " بی اندیشه" سرکردن است... 



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 10:57 ::  نويسنده : مهرداد       



شنا کردن را در عميق ترين نقطه ياد بگير...

به جايي که کوزه خودت را گذاشتي سنگ پرتاب نکن...

بر الاغ اگر پالان طلا هم بنهي باز هم الاغ است...

وقتي دريا آرام است ممکن است تمساحي در زير آب کمين کرد باشد...

حتي بهترين چوب هم ممکن است گرفتار موريانه شود... 



جمعه 25 تير 1390برچسب:, :: 10:50 ::  نويسنده : مهرداد       



در خلال یك نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت.

فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت ولی سربازان دو دل بودند.

فرمانده سربازان را جمع كرد، سكه ای از جیب خود بیرون آورد، رو به آنها كرد و گفت: «سكه را

بالا می‏اندازم، اگر رو بیاید پیروز می‏شویم و اگر پشت بیاید شكست می‏خوریم.»

بعد سكه را به بالا پرتاب كرد.

سربازان همه به دقّت به سكه نگاه كردند تا به زمین رسید.

سكه به سمت رو افتاده بود.

سربازان نیروی فوق‏العاده‏ ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله كردند و پیروز شدند.

پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان، شما واقعاً می‏خواستید سرنوشت

جنگ را به یك سكه واگذار كنید؟»

فرمانده با خونسردی گفت: «بله و سكه را به او نشان داد.»

هر دو طرف سكه رو بود!



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 22:42 ::  نويسنده : مهرداد       



گاهی دلت میخواد همه بغضات از تو نگاهت خونده بشه که جسارت گفتن کلمه هارو نداری

اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری و یه جمله مثله:چیزی شده؟؟؟!

اونجاست که بغضتو با لیوان سکوتت سر میکشی و با لبخند میگی:

نه هیچی...!



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 10:40 ::  نويسنده : مهرداد       

باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو،آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو،کوه ها حامیان وفادارخاندان من اند
باتو،زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم،که در پس این کوه هاهمسایه ی ماست در دست خویش دارد
باتو،دریا با من مهربا نی می کند
باتو، سپیده ی هرصبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو،نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو،من با بهار می رویم
باتو،من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو،من درشیره ی هر نبات میجوشم
باتو،من در هر شکوفه می شکفم
باتو،من درمن طلوع لبخند میزنم،درهر تندر فریاد شوق میکشم،درحلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم،درنای جویباران زمزمه می کنم
باتو،من در روح طبیعت پنهانم
باتو،من بودن را،زندگی را،شوق را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،
غرقه ی فریاد و خروش وجمعیتم،درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند وگلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند وبوی باران،بوی پونه،بوی خاک،شاخه ها ی شسته، باران خورده،پاک،همه خوش ترین یادهای من،شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو،من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو،رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو،آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو،کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو،زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر،کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو،دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو،پرندگان این سرزمین،سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو،سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو،نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو،من با بهار می میرم
بی تو،من در عطر یاس ها می گریم
بی تو،من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو،من با هر برگ پائیزی می افتم.بی تو،من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو،من زندگی را،شوق را،بودن را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی رااز یاد می برم
بی تو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،نگهبان سکوتم،حاجب درگه نومیدی،راهب معبد خاموشی،سالک راه فراموشی ها،باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی،شبح هر صخره،ابلیسی،دیوی،غولی،گنگ وپرکینه فروخفته،کمین کرده مرا بر سر راه،باران زمزمه ی گریه در دل من،
بوی پونه،پیک و پیغامی نه برای دل من،بوی خاک،تکرار دعوتی برای خفتن من،
شاخه های غبار گرفته،باد خزانی خورده،پوک،همه تلخ ترین یادهای من،تلخ ترین یادگارهای من اند.
« دکتر علی شریعتی »
 



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 10:36 ::  نويسنده : مهرداد       

کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی

همه جا بوی تو جاریه خودت اما دیگه نیستی

نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه

میون رنگین کمون خاطرات عاشقونه

آخرین ستاره بودی تو شب دل‌واپسی‌هام

خواستنت پناه من بود تو غروب بی‌کسی‌هام

لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه

تو دیگه بر نمی‌گردی آخر قصه همینه

می‌شکنم بی تو و نیستی

به سراغم نمی‌آیی که ببینی

بی تو می‌میرم و نیستی

تو کجایی تو کجایی که ببینی

شب بی‌عاطفه برگشت شب بعد از رفتن تو

شب از نیاز من پر شب خالی از تن تو

با تو گل بود و ترانه با تو بوسه بود و پرواز

گل و بوسه بی تو گم شد بی تو پژمرده شد آواز

آخرین ستاره بودی تو شب دل‌واپسی‌هام

خواستنت پناه من بود تو غروب بی‌کسی‌هام

لحظه هر لحظه پس از تو شب و گریه در کمینه

تو دیگه بر نمی‌گردی آخر قصه همینه

می‌شکنم بی تو و نیستی

به سراغم نمی‌آیی که ببینی

بی تو می‌میرم و نیستی

تو کجایی تو کجایی که ببینی
 



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 10:34 ::  نويسنده : مهرداد       



کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فیلسوف است.

کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است.

کسی که پول میگیرد تا دروغ بگوید دلال است.

کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست.

کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است.

کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکیل است.

کسی که جز راست چیزی نمی گوید بچه است.

کسی که به خودش هم دروغ می گوید متکبر و خود پسند است.

کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است.

کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است.

کسی که اصلا دروغ نمی گوید مرده است.

کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد بازاری است.

کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد پر حرف است.

کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سیاستمدار است.

کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند دیوانه است.



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 10:32 ::  نويسنده : مهرداد       

 

خسته ام از این خنده های مستانه خسته اماز این سیگارهای

پی در پی دلم طناب تاب کودکی ام رامی خواهدتا خودم را به دار آویزم!

خسته ام از این صورتک شادی که بر چهره دارم دلم هوا می خواهدهوا در سرنگ!!

خسته اماز این پیاده روهایی که هیچگاه به پایان نمی رسد دلم بن بست می خواهد!!!...



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 10:25 ::  نويسنده : مهرداد       

 

 

از آن شب که با تو

در خواب رقصیدم ٬…

تو از ترس

دیگر نخوابیدی ..

من از شوق

تا ابد خوابیدم !!



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 10:18 ::  نويسنده : مهرداد       



تمام دار و ندارم

سبدی است سبز از خاطرات پدر،

و اشک ها و مهربانی های مادر!

تمام دار و ندارم

دلی است بارانی،

و شعرهای بی قرار،

و بومی آویخته بر دیوار تنهایی!

تمام دار و ندارم

لبخند توست و بهاری نهفته در آن،

........

ای عزیز

روزها و لحظه ها

من ثروتمندترین مردم این شهرم!



جمعه 24 تير 1390برچسب:, :: 10:16 ::  نويسنده : مهرداد       



مادرم می گوید:

من

با دعای یک کولی پیر به دنیا آمدم

که سادگی زنان روستا را

در یوزگی می کرد

با دعای آدم

عاشق شدم

و کمی سر به هوا!

و دعای خسته پدرم بود

که سرم به سنگ خورد

تا کمی آدم شوم

و سر به زیر...

و...

حالا در سرازیری بزرگ زندگی

از شانه های خالی مرگ

پله

پله

می روم بالا

این را

فقط مادرم می فهمد

که هر صبح

لیوانی آب

به دستم می دهد

تا آخرین وعده ی قرصم را فراموش نکنم

.

.

... 



پنج شنبه 23 تير 1390برچسب:, :: 3:37 ::  نويسنده : مهرداد       

__________$$$$$$$$ امیدوارم $$$$$$$$$
__________$$$$$$$$$$$$_♥_$$$$$$$__$$$$
_________$$$$$$$$$$$$$♥ ♥$$$$$$$$$__$$$
_________$$$$$$$♥ آسمانت بی غبار ♥ $$__$$$$
_________$$$$$$♥ سهم چشمانت بهار ♥$___$$$
__________$$$$$♥ قلبت از هر غصه دور ♥$__$$$
____________$$$$♥ بزم عشقت پر سرور ♥$$$
_______________♥ بخت و تقدیرت قشنگ ♥$
_________________♥ عمر شیرینت بلند ♥
____________________$$♥♥♥$$$$
______________________$♥♥$
_______________________♥
_________________________



چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 14:56 ::  نويسنده : مهرداد       





یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد

او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟

دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم

اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.

او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟

باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟

او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد

بعد آنها را برداشت و گفت:

مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟

بازهم دستها بالا بودند

سپس گفت:

هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید

چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.

اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم

و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .

و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم

اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.

شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.

کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار

شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.

ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید

ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟

هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستیدهیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید




یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد

او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟

دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم

اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.

او اسکناسها را مچاله کرد و پرسید چه کسی هنوز این ها را می خواهد؟

باز هم دست ها بالا بودند.او جواب داد خوب. اگر این کار را کنم چه؟

او پول ها را روی زمین انداخت و با کفشهایش آنها را لگد کرد

بعد آنها را برداشت و گفت:

مچاله و کثیف هستند حالا چه کسی آنها را می خواهد؟

بازهم دستها بالا بودند

سپس گفت:

هیچ اهمیتی ندارد که من با پولها چه کردم شما هنوز هم آن ها را می خواستید

چون ارزشش کم نشد و هنوز هم بیست دلار می ارزید.

اوقات زیادی ما در زندگی رها می شویم، مچاله می شویم

و با تصمیم هایی که می گیریم و حوادثی که به سراغ ما می آیند آلوده می شویم .

و ما فکر می کنیم که بی ارزش شده ایم

اما هیچ اهمیتی ندارد که چه چیزی اتفاق افتاده یا چه چیزی اتفاق خواهد افتاد.

شما هرگز ارزش خود را از دست نمی دهید.

کثیف یا تمیز،مچاله یا چین دار

شما هنوز برای کسانی که شما را دوست دارند بسیار ارزشمند هستید.

ارزش ما در کاری که انجام می دهیم یا کسی که می شناسیم نمی آید

ارزش ما در این جمله است که: ما که هستیم؟

هیچ وقت فراموش نکنید که شما استثنایی هستید



چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 14:56 ::  نويسنده : مهرداد       

هنگامی كه آوازه كوچت
بی محابا در دل شب می پيچد
سكوت
داغی است بر زبان سايه ها
باز هم يادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
اين جا ميان غم آباد تنهايی
به اميد احيای خاطره ای متروك
روزها گريبان گير آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گويم فراموشم نكن هرگز
ولي گاهی به ياد آور
رفيقی را كه ميدانم نخواهی رفت از يادش....



چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 14:53 ::  نويسنده : مهرداد       

 

به نت هایی نیازمندم تا بتوانم با آن ها آهنگ شبانه ای را که
چشم هایم را با دست گرمشان می بندند
و دست مهربانی که بر سرم می کشند به تصویر بکشم
به شعری تازه برای جشن شبانه ام نیازمندم
تا رهگذر شب را که در کوچه پس کوچه های افکارم پرسه می زند
به گذر ثانیه های بی زمان دعوت کنم ...
خورشید از راه رسید!صبح شد!
رهگذر از خم دالان گذشت !... گم شد ...
 



چهار شنبه 22 تير 1390برچسب:, :: 14:42 ::  نويسنده : مهرداد       

باز باران بی ترانه ....
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم
باز ماتم ...

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست ....

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست ...
نمی فهمم ....

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد ....
نمی دانم ...

نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست ...
نمی فهمم ....

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان ...

مادرم افتاد...
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود...
نمی دانم...
کجــــای این لجـــــن زیباست....

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست...
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست...
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد
 



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 1:20 ::  نويسنده : مهرداد       

جاده می خواند مرا هر دم به خویش
چون سرابي در کویر باورم
جاده می خواهد دراین ناباوری
بر فریب خامش ایمان آورم
...
خسته از آزار شب باید گذشت
از تمام بوده و نابوده ها
دل برید از سرزمین بي کسی
پر گرفت از شهر خواب آلوده ها
...
باید از رؤیای خود اما گذشت
دل خوشی ها را به کام شب سپرد
چشمها را بست بر رنگ زمین
بر دهان آرزوها پا فشرد
...
جاده بي رحمانه شوقم را ربود
بر زمینم زد به اندوهم نشاند
هر چه نالیدم کسی دستی نداد
جاده خندید و به افسونم کشاند
...
آه از من تن به جایم مانده است
روح من دیگر نمیدانم کجاست
بی گمان دور از ریای جاده ها
در مسیری از شقایق ها رهاست
...
جاده یعنی غربتی بی انتها
جاده یعنی خسته ای بی ادعا
رهسپاری مانده از بی حاصلی
جاده یعنی رفتن اما بی صدا
...
جاده تا بی انتها خواهد کشاند
راهیان سرزمین قصه را
همچنان تا نا امیدی می برد
خفتگان خوش خیال خسته را
...
ای مسافر، خسته از بی راهه ها
ای تو همدرد من بی سرزمین
بال پروازم شو اکنون چاره شو
پر بگیرم از زمان و از زمین



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 1:17 ::  نويسنده : مهرداد       

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن

آرزو داریکه دیگر بر نگردم پیش تو

راهمان با این که طولانیست حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد مارا بشکنی

این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نرن

حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج تو ام

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن…



سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 1:14 ::  نويسنده : مهرداد       



قلبم شکسته بود و در دستم گرفته بودم و به آن نگاه میکردم و به سوی ناکجا در حرکت بود

به فردی برخوردم به دستانم نگاهی انداخت و قلب شکسته ام و صورت خیسم را دید

لبخدی به من زد و گفت :"تا زمانی که دل شکسته نشوی عشق را نخواهی آموخت..."

اما من آموختن عشق را نمیخواستم

من اون کسی رو میخواستم که این قلب شکسته را در دستان من گذاشت ...

جلو تر رفتم و رفتم....

در حالی که به قلب شکسته خود نگاه میکردم در دل گفتم چرا من ؟! ... چرا قلب من...؟!

فردی دیگر دستانم را دید با اون قلب شکسته...

آرام به من گفت ...چه کسی تو را آفرید.؟..در دل گفتم ...خدایی که از تنهایی خسته شده بود

چرا ...خدا من رو آفرید....من کسی رو نداشتم، کسم خدا بود ... او مرا

مرا برای خودش آفرید ، آنگونه که دوست داشت ، ولی من تنهایش گذاشتم...

در حالی که او با من هست و بود .... صورتم خیس شده بود

تصمیم گرفتم برگردم... ولی اول باید قلبم رو درست میکردم

سه رو بعد قلبم رو ترمیم کردم و خواستم برگردم...

تمام این مدت چشمم روی قلب شکسته ام بود ...

چشم ازش بر نداشته بودم

خواستم برگردم ...صورتم رو بالا آوردم و به بقیه نگاه کردم....

چه منظره ی عجیبی بود ... منظره ای که من ندیده بودم چون فقط نگاهم

بر قلب شکسته ام بود ،دوباره با صورتی خیس شده سرم رو پایین انداختم...

سرم رو پایین انداختم و با چشمایی پر از اشک دویدم به سوی

ناکجا به دنبال جایی که کسی نباشه تنهای تنها باشم تا با خدا درد دل کنم....

ازش بپرسم چرا ...خدایا چرا... کسی را که دوست داریم قلب ما را

میشکند و غافلیم از کسی که ما رو دوست داشته و ناخواسته قلبش رو میشکونیم؟

خدایا چرا ... چرا ...

در اون منظره دیده بودم که هر کس با قلبی شکسته

در دست به قلب خود نگاه میکند و به سوی ناکجا

در حرکت.... اونجا یه نقر دیگه هم دیده بودم...

کسی که این قلب شکسته را به من هدیه داد...



دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, :: 13:54 ::  نويسنده : مهرداد       




دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا ســــمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد

!
داروساز گفت اگر ســــم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا ســــم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا ســــم را از بدنش خارج کند

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم ســــم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است



دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, :: 13:53 ::  نويسنده : مهرداد       

گاهی هیچ کلامی برای خالی کردن بغض های ذهنم

پیدا نمیکنم.

گاهی همان بهتر است که حرف نزنی و سکوت اختیار کنی.

کسی چه میداند...شاید کسی صدای سکوتت را شنید.

شاید سکوتم دل سنگ های حیاط را لرزاند.

شاید در انتهای تلالو نور در شکسته شیشه ای فریاد

دلت را دیدی.

شاید در انتهای این مسیر نه چندان دراز زندگی را یافتی

ولی افسوس................

که انتها همیشه انتهاست.



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 15:47 ::  نويسنده : مهرداد       


در اين سراي بي كسي اگر سري در آمدي
هزار كاروان دل ز هر دري در آمدي

ز بس كه بال زد دلم به سينه در هواي او
اگر دهان گشودمي كبوتري در آمدي

سماع سرد بي غمان خمار ما نمي برد
بسان شعله كاشكي قلندري در آمدي

خوشا هواي آن حريف و آه آتشين او
كه هر نفس ز سينه‌اش سمندري در آمدي

يكي نبود از اين ميان كه تير بر هدف زند
دريغ اگر كمانكشي دلاوري در آمدي

فرو خليد در دلم غمي كه نيست مرهمش
اگر نه خار او بُدي به نشتري در آمدي

اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستين عشق او چو خنجري در آمدي

شب سياه آينه ز عكس آرزو تهي‌ست
چه بودي ار پري رخي ز چادري در آمدي

سرشك سايه ياوه شد در اين كوير سوخته
اگر زمانه خواستي چه گوهري در آمدي



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 11:42 ::  نويسنده : مهرداد       


امشب دلم آرزوي تو دارد .
نجواکنان و بي آرام ، خوش ، با خدايش ،
مي نالد و گفت و گوي دارد .
- تو آنچه در خواب بينند
پوشيده در پرده هاي خيال آفرينند
تو آنچه در قصرها خوانند
تو آنچه بي اختيارند پيشش
خواهند و نامش ندانند –
امشب دلم آرزوي تو دارد .
دل آرزوي تو ، و آنگاه
اين بستر ِ تهمت آغشته چشم در راه
بوي تو ، بوي تو ، بوي تو دارد !
- بوي تو در لحظه هاي نه پروا ، نه آزرمي از هيچ .
دل زنده ، تن شعله شوق
هولي نه ، شرمي نه از هيچ
بوي گلاويزي و بي قراري
و لذت کام و شب زنده داري –
اي گفت و گوي دلم با تو ، وز تو
تو رو ح روييدني ، سِحر سبز جوانه
تو در خزان ِ غم آلود ِ زندان
چون صد سبو سبزناي بهاري
گم کرده هاي دلم را _ چه تاريک ! _
آيينه روشن ِ بي غباري
اي لحظه ها از تو ناب ِ سعادت
اي زندگي با تو پر شور و شيرين
اي ياد تو خوشترين عهد و عادت .
تو راز آني ، تو جان ِ جمالي
تو ژرفي و صفوت برکه هاي زلالي
يک لحظه ساده بي ملالي
اي آبي ِ روشن ، اي آب .
تو نوش ِ آسايشي ، ناز ِ لذت ،
اي خوب ، اي خوبي ، اي خواب !



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 11:34 ::  نويسنده : مهرداد       


رقص آرام SLOW DANCE

 

This is a poem written by a teenager with cancer
This poem was written by a terminally ill young girl in a New York Hospital. It was sent by a medical doctor
This young girl has 6 months left to live

اين شعر توسط يک نوجوان متبلا به سرطان نوشته شده است
اين شعر را اين دختربسيار جوان در حالي که آخرين روزهاي زندگي اش را سپري مي کند در بيمارستان نيويورک نگاشته است و آنرا يکي از پزشکان بيمارستان فرستاده است. تنها 6 ماه ديگر از زندگي اين دختر باقي مانده است

SLOW DANCE
رقص آرام

Have you ever watched kids
آيا تا به حال به کودکان نگريسته ايد

On a merry-go-round
در حاليکه به بازي "چرخ چرخ" مشغولند؟

Or listened to the rain
و يا به صداي باران گوش فرا داده ايد،

Slapping on the ground
که قطره قطره به زمين برخورد مي کند؟

Ever followed a butterfly's erratic flight
تا بحال بدنبال پروانه اي دويده ايد،

آنگاه که به هر سو ميپرد؟

Or gazed at the sun into the fading night
يا به خورشيد خيره گشته ايد،

آنگاه که به شب رنگ ميبازد؟

You better slow down
کمي آرام تر حرکت کنيد

Don't dance so fast
اينقدر تند و سريع نرقصيد

Time is short
زمان کوتاه است

The music won't last
وموسيقي کوتاه

Do you run through each day on the fly
آيا روزها را شتابان پشت سر مي گذاريد؟

When you ask "How are you
"آنگاه که از کسي مي پرسيد "حالت چطور است"

Do you hear the reply
آيا پاسخ سوال خود را مي شنويد؟

When the day is done
آيا هنگامي که روز به پايان مي رسد

Do you lie in your bed
دررختخواب خود دراز مي کشيد

With the next hundred chores
و اجازه مي دهيد که صدها فکر در کله شما رژه روند؟

Don't dance so fast
اينقدر تند و سريع نرقصيد

Time is short
زمان کوتاه است

The music won't last
وموسيقي کوتاه

Ever told your child
آيا تا بحال به کودک خود گفته ايد،

We'll do it tomorrow
"فردا اين کار را خواهيم کرد"

And in your haste
و آنچنان شتابان بوده ايد

Not see his sorrow
که نتوانيد اندوه او را ببينيد؟

Ever lost touch
تا بحال آيا بدون تاثري

Let a good friendship die
اجازه داده ايد يک دوستي خوب به پايان رسد،

Cause you never had time
فقط بدان سبب که هرگز وقت کافي نداشته ايد

or call and say 'Hi'
يا تماس نگرفته ايد و بگوئيد سلام

You'd better slow down
کمي آرام تر حرکت کنيد

Don't dance so fast
اينقدر تند و سريع نرقصيد

Time is short
زمان کوتاه است

The music won't last
وموسيقي کوتاه

When you run so fast to get somewhere
آن زمان که براي رسيدن به مکاني

چنان شتابان مي دويد،

You miss half the fun of getting there
نيمي از لذت راه را بر خود حرام مي کنيد

When you worry and hurry through your day
آنگاه که روز خود را

با نگراني و عجله بسر مي رسانيد،

It is like an unopened gift...
گويي هديه اي را ناگشوده...

Thrown away
به کناري مي نهيد

Life is not a race
زندگي که يک مسابقه دو نيست!

Do take it slower
کمي آرام گيريد

Hear the music
به موسيقي گوش بسپاريد،

Before the song is over

پيش از آنکه به پايان رسد



یک شنبه 19 تير 1390برچسب:, :: 11:17 ::  نويسنده : مهرداد       

 
روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهرباني دست زيبايي را خواهد گرفت
روزي كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
براي هر انسان
برادري ست
روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند
قفل افسانه ايست
و قلب
براي زندگي بس است
روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي
روزي كه آهنگ هر حرف، زندگي ست
تا من به خاطر آخرين شعر، رنج جستجوي قافيه نبرم
روزي كه هر حرف ترانه ايست
تا كمترين سرود بوسه باشد
روزي كه تو بيايي، براي هميشه بيايي
و مهرباني با زيبايي يكسان شود
روزي كه ما دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم ...
و من آنروز را انتظار مي كشم
حتي روزي
كه ديگر
نباشم ...