جاده می خواند مرا هر دم به خویش
چون سرابي در کویر باورم
جاده می خواهد دراین ناباوری
بر فریب خامش ایمان آورم
...
خسته از آزار شب باید گذشت
از تمام بوده و نابوده ها
دل برید از سرزمین بي کسی
پر گرفت از شهر خواب آلوده ها
...
باید از رؤیای خود اما گذشت
دل خوشی ها را به کام شب سپرد
چشمها را بست بر رنگ زمین
بر دهان آرزوها پا فشرد
...
جاده بي رحمانه شوقم را ربود
بر زمینم زد به اندوهم نشاند
هر چه نالیدم کسی دستی نداد
جاده خندید و به افسونم کشاند
...
آه از من تن به جایم مانده است
روح من دیگر نمیدانم کجاست
بی گمان دور از ریای جاده ها
در مسیری از شقایق ها رهاست
...
جاده یعنی غربتی بی انتها
جاده یعنی خسته ای بی ادعا
رهسپاری مانده از بی حاصلی
جاده یعنی رفتن اما بی صدا
...
جاده تا بی انتها خواهد کشاند
راهیان سرزمین قصه را
همچنان تا نا امیدی می برد
خفتگان خوش خیال خسته را
...
ای مسافر، خسته از بی راهه ها
ای تو همدرد من بی سرزمین
بال پروازم شو اکنون چاره شو
پر بگیرم از زمان و از زمین
نظرات شما عزیزان: